عشق ماندگار
این وبلاگ بر اساس سلیقه خودم بوده و من امیدوارو از وبلاگ من لذت ببرید.
درباره وبلاگ


به رسم تمام نوشته های عالم اول سلام به وبلاگ من خوش اومدید

پيوندها
فاصله ها
انار
عاشقانه ها
زیر سایه عشق تو
عشق من
عاشقانه سجاد و افسانه
فقط واسه دل خودم
عشق نافرجام
پاتوق احساس
برای عشقم
دفتر خاطرات جوجو
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشق ماندگار و آدرس zanjireshgh.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 278
بازدید کل : 36128
تعداد مطالب : 23
تعداد نظرات : 23
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


نويسندگان
مسافر عشق

آرشيو وبلاگ
آذر 1392
فروردين 1392


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 22 آذر 1392برچسب:, :: 12:48 :: نويسنده : مسافر عشق

سلام...

نظر یادتون نره...

 
پنج شنبه 22 فروردين 1392برچسب:, :: 19:18 :: نويسنده : مسافر عشق

رفتم داروخونه یه قرص ضد حساسیت گرفتم،

تو عوارض جانبیش نوشته: سردرد،سرگیجه،نفخ،اختلال در خواب،دوبینی،

اختلال در تشخیص،نارسایی کبد،نارسایی کلیه،نارسایی قلب، سکته قلبی،

سکته مغزی،مرگ ناگهانی!

فکر کنم اگه سیانور می گرفتم،

عوارضش کمتر بود!!!

 
چهار شنبه 21 فروردين 1392برچسب:, :: 13:7 :: نويسنده : مسافر عشق

اگر دریای دل آبیست،

تویی فانوس شب هایم

اگر حرفی زدم از گل،

تویی مفهوم و معنایش...

 

02563987451155

این شماره حساب قلبمه

هر چی غم داری بریز به حسابم!!

 

بغض بزرگترین اعتراضه...

اگه بترکه دیگه اعتراض نیست...

التماسه...

 

ستاره ها وقتی می شکنن

می شن شهاب...

اما دلی که میشکنه

میشه سوال بی جواب...

 

خدایا گشته ام از زندگی سیر،

که نرخ کادوی زن شد نفس گیر

چرا در روز زن پول و زر و سیم

ولی روز پدر زیر پوش عرق گیر؟؟؟؟؟

 

حیف نون میره ختم.

ازش میپرسن :«شما کی هستین؟»

میگه :« من سایر بستگانم!!!»

 

نگو بار گران بودیم و رفتیم

نگو نا مهربان بودیم و رفتیم

آخه این ها دلیل محکمی نیست

بگو با دیگران بودیم و رفتیم...

 

به یاره میگن با ابریشم جمله بساز!

میگه: هوا ابری شم خوبه.!!!

 

 
چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, :: 9:43 :: نويسنده : مسافر عشق

 

بچه ها من میخوام تو وبم یه رمان قشنگ به اسم

« کلبه عشق » بزارم...

امیدوارم که خوشتون بیاد...

 
چهار شنبه 14 فروردين 1387برچسب:, :: 9:34 :: نويسنده : مسافر عشق

نگاه آبیش به آسمون بود امروز هوارو عشقه ای ول به این هوا برای دانشگاه... یکی اسمش را صدا می زد بی اراده به عقب برگشت آخ سرم دیگر همه سیاهی بود یکبار دیگر چشمانش را باز کرد ماشین حرکت می کرد با خستگی زیاد چشمانش را بار دیگر بست باز کن شیرین وقت خواب نیست دیونه صدای گنگی را می شنید
تو از این کاری که می خوای بکنی مطمئا هستی ارشیا
ایندفعه صدایی که شنیدم مثل لالایی بود واسم چه صدای قشنگ و مردونه ای داشت الهی کاش حال داشتم می دیدمش چه شکلیه ای کوفتت شه اینقدر محکم زدی
ارشیا:من باید بابای اینو باید کل خاندان بهادوری رو به زانو در بیارم چه بهتر که دختر عزیز دوردونه اش باشه
تو غلت کردی مردیکه خر تو دخترش رو نمی تونی به زانو در بیاری چه برسه به بابا یا خاندان بهادوری
مرد راننده که هنوز اسمشو نمی دونم به عقب برگشت انگار متوجه شد که دارم بهوش می یام بهوش می یام چیه فکر کنم بهوش اومدم ولی سرم خیلی درد می کنه
راننده:فکر کنم داره بیدار می شه
دیدم ماشین ایستاد آخ سرم چرا اینقدر درد می کنه تنها چیزی که دیگه یادم بود اون چشمان سیاه بود که پر از نفرت با درد بود و داشت با حالت عجیبی نگام می کرد ولی من با چشمان او آرام شدم دیگه چشمام بسته شد ارشیا نگاهی به دختر کرد و اورا بر روی تخت نهاد محسن دوستش که بالا سرش بود نگاهی به دختر کرد
محسن:ولی عجب تکه ای هستا آدم دوست داره بخوردتش
ارشیا بدون توجه به طرف شومینه رفت و چند تیکه چوب را در آن ریخت
با خستگی از خواب بیدار شد آخ چقدر این بالشته سفته تا اونجا که من...آخ سرم تازه متوجه شد که کجاست نگاهی به دوربرش کرد چه رمانتیکه اینجا یادم باشه شبنم رو بیارم که اینقدر رمانای عشقولانه می خونه ولی واقعا اینجا خیلی رمانتیکه کلبه ی چوبی آخه دیونه کلبه ها همه چوبین برای خودم خنده ای کردم یک میز غذا خوری چهار نفره که دوتا شمع روش بود که شمع ها روشن بود یک آشپزخانه اوپن دوربر اتاق پر بود از شمع نکنه کار وحیده شیرین نامزاد پر از افاده ات اینقدر رومانتیک بود و نمی دونستی خاک توی سرش خوب چرا اینقدر محکم زد تو سرم یاد اون صدای مردونه افتاد ولی صدا به اون خوشگلی مال وحید نبود عمرا اگه باشه یاد حرفهای انها چرا بابارو می خواستن از پا در بیارن بی خیال دید زدن به فکر رفتم بدجور اون صدا توی مخم راه می رفت
من شیرین بهادوری دختر کوچیک خاندان بهادوری اگه می بینین خاندان گفتم چون آره دیگه ما کلا خاندانن شروع می شیم من دختر کوچیک بهروز بهادوری بودم یک برادر بزرگ تر از خودم دارم شروین که اونو بابا بزرگم رییس بزرگ بهادوری از خانواده انداختش بیرون دلیله شو هیچ وقت نفهمیدم هیچ وقتم بهم نگفتن چون دیگه نباید حرفی از شروین توی این خانواده زده می شد مامان هنوز که هنوزه خیلی غصه می خوره تنها پسرش بوده عزیزش بعضی موقع ها که می شینه می ره توی فکر که شروین کجاست حالش چطوره منم دوست دارم داداشی بالا سرم باشه بهش تکیه کنم بابام هم سر حرف بابا بزرگه سال دوم ادبیاتم اون روزم داشتم می رفتم دانشگاه که حالا اینجام می دونم مامانمجونم دق کرده در با صدای محکمی باز شد یک پسری اومد تو قد بلندی داشت خوشگل بود ولی به دلم ننشست با اون چشمای هیزش
محسن:به به می بینم بیدار شدین
نزدیک اومد نگاهی به چشام کرد لبخندی زد اهان پس این از همون لبخنداش بود که دل هر دختری می برد می لرزید حتما دخترای بی ذوق
شیرین:من اینجا چکار می کنم
دستش رو جلو آورد و بر روی گونه ای او کشید من هم حساس بلند شدم زدم همونجایی که درد طاقت فرسا برای هر پسری می بود خنده ام گرفته بود حالا اگه شبنم بود با ادبیادتی حرف زدنم می زد تو سرم صورتش سرخ شده بود با دیدن در باز پا به فرار گذاشتم هنوز از پله های کلبه پایین نرسیده بود که یکی منو طرف خودش کشید افتادم توی بغلش نفس زنان نگاهم رو به نگاهش دوختم همون چشمان سیاه شب پر از نفرت و درد بازومو محکم فشرد اولین بار شیرین حرفی برای زدن نداشت احساس گرمی روی صورتم احساس کردم فکر کنم فکم شکست روی زمین افتاده بودم چی شده بود
ارشیا:محسن این دختره بیرون چیکار می کنه
برگشتم نگاهش کردم پس اون صدا مال این بود نگاهش کن تورو خدا خیلی هم خوشگل و خوشتیبه از این محسن که خیلی سر تره با او شونه های پهنش آخ آخ نگاه دارم چی می گم شیرین خاک تو سرت
شیرین:دستت بشکنه چطور تونستی منو بزنی
ارشیا اخماهایش درهم رفت بهم نزدیک شد باید اعتراف کنم من از این غول ترسیده بودم نفس هاش به صورتم می خورد ای خدا چرا من زبونم باز می شه بی موقع چشامو بستم
ارشیا:می خوای یکبار دیگه بزنم تا بدونی چطور تونستم بزنم
صدای محسن اونو به عقب برگردوند
محسن:حالتو می گیرم دختره ی دیونه
ارشیا:مگه چیکار کرده
از روی زمین بلند شدم ایستادم پشتمو تمیز کردم با بی قیدی شونه مو بالا انداختم حقش بود
شیرین:می خواست بهم دست بزنه منم یک درسی بهش دادم تا دوباره از این غلتا نکنه
محسن از پله ها به سرعت پایین اومد که ارشیا جلوشو گرفت اخمهاش محسن رو هم ترسوند
ارشیا:من فقط ازت خواستم هیزومارو بزاری تو و برگردی

محسن به من من افتاده بود با عصبانیت نگاهش رو دوخت به من که لبخندی به روی لبم بود ارشیا چیزی نگفت و به طرف من برگشت بازومو گرفت و منو به داخل کلبه برد و نشوندم روی صندلی و خودش روبه روم نشست محسن هم به داخل اومد و به طرف شومینه رفت نور شمع به چشمان ارشیا می خورد و چشمانش را که مانند ستاره ای توی آسمون می درخشید کرده بود صدای ارشیا منو به خودم آورد

ارشیا:تو می دونی واسه ی چی اینجایی
سرمو تکون دادم:اگه بگین ممنونتون می شم
ارشیا اخمی کرد:پس گوش کن ما تورو ربودیم
سرمو با تأسف تکون دادم چه خره ها:آخی راست می گی حتما اگه نمی گفتی منم فکرد می کردم با دوتا پسر اومدم ددر تفریح کنیم
محسن خنده ای کرد با دیدن اخم ارشیا از پنجره به بیرون نگاه کرد
ارشیا:انگار یکی دیگه از اون سیلی ها می خوای
دستی به روی گونه ام کشیدم یعنی واقعا چطور دلش اومد بزنه توی گوشم خیلی دردم گرفت یادمه هروقت بچه بودیم زخمی می شدم شروین می اومد بالا سرم با من گریه می کرد با دستمو می بوسید دلم برای داداشم تنگ شده حالا اگه اون بود من اینجا نبودم ای بگم اقاجون...
ارشیا:تو تا هر وقت که خانواده ات به خواسته های ما گوش نکردن یا انجام ندادن مهمونه ما می مونی
نگاهمو به چشماش دوختم:با ربودن من چیزی گیرت نمی یاد
ارشیا با همون اخم و جدیت نگاهش رو عمیقتر کرد و زول زد به صورتم
ارشیا:هه فکر کردی می خوای ثابت کنم تو توی خانواده ی بهادوری چقدر عزیزی
سرمو با حالت بامزه ای کج کردم:توی عزیزی شکی نیست ولی تو خاندان بهادوری رو نمی شناسی آدمای خسیس زیاده
محسن با چشمای هیزش نگاهم کرد ارشیا دستی توی موهاش کشید دختره ی خل تورو خدا ببین چطور سرشو کج کرده داره منو نگاه می کنه ای خدا من باید با این بچه سیر کنم انگار نه انگار که دزدیدیمش
ارشیا:محسن اون تلفن رو بیار
محسن با عجله تلفن رو آورد ارشیا تلفن رو به من داد
ارشیا:زنگ بزن تا بفهمی من چی می گم
همون طور که چشام به ارشیا بود زنگ رو زدم همون موقع صدای مامان توی گوشی پیچید الهی شیرین دورت بگررده ولی اشکات رو نبینه ببین صداشو
شیرین:مامان سایه گریه نکن عزیزم
متوجه نگاه ارشیا شدم که تغییر کرد ولی باز شد همون ادم پر از نفرت
مامان سایه:شیرین شیرینم مامان کجایی
گوشی رو ازش گرفتن صدای بابا توی گوشی پیچید مثل همیشه جدی
بابا بهروز:شیرین بابا می دونی کجایی دور برتو درست نگاه کن اون آدما کین
شیرین:بابا من...
ارشیا گوشی رو گرفت و قطع کرد
ارشیا:تا همینجا بسه دیگه باید فهمیده باشی

نگاهی به دور بر خودم کردم:ولی این چیزی رو ثابت نمی کنه که حرفات درست باشه
ارشیا یقه ی منو گرفت و بلندم کرد:نذار بلایی سرت بیارم بذار همون مهمون بمونی یعنی مثل زندونیا می کنمت
واقعا ترسیده بود ارشیا قدش بلند بود منم روی انگشته پام ایستاده بودم محسن اومد ارشیارو آروم کرد و اونو روی صندلی نشوند
ارشیا:نه من دستاتو می بندم نه کاری باهات دارم اگه هم بخوای فرار کنی تا هفتاد کیلو متر هم نمی تونی جاده رو پیدا کنی پس به خودت زحمت فرار نده چون حوصله ندارم
نگاهش کردم:پس اگه قراره باهم باشیم باید مثل دوست رفتار کنیم دیگه
محسن خندید ارشیا سرش رو تکون داد
ارشیا:دختر مگه من دارم بهت نمی گم که دزدیدمت
شیرین شونه هاشو با بی قیدی بالا انداخت ای بابا گفتم دوست نگفتم که می گیرمت
شیرین:که چی خوب حالا که گیریم منو دزدیدی من نباید بدونم کی هستین
محسن دوباره همون خنده ی کریه شو کرد و جلو اومد دستشو دراز کرد:من محسنم
شیرین نگاهی به دست او که دراز شده بود کرد چشمانش به نگاه ارشیا افتاد
شیرین:واقعا اگه نمی گفتی هم من می دونستم محسنی
محسن که فهمیده بود ضایع شده با خنده دستشو توی موهاش کرد
ارشیا:لازم به آشنایی من هم نیست
لبخندی زدم:اونکه بله.. منم که لازم نیست خودمو معرفی کنم منو می شناسین
بابا بهروز از اینور به اونور می رفت پدرش بر روی صندلیش بی هیچ احساسی نشسته بود ولی باید اعتراف می کرد که دلش برای نوه ی شیطونش تنگ شده بود با بودن او این خانه بهادوری اینقدر ساکت نبود
بابابهروز:آقا جون باید چکار کنم
آقا جون:برو خونه استراحت کن
بابا بهروز با عصبانیت از خانه ی پدرش بیرون آمد وبه طرف خانه ی خود که یک طرف دیگر باغ بود رفت صدای گریه های همسرش را می شنید این بار دوم بود که همسرش را اینطور می دید مامان سایه با دیدن بابا بهروز به او نزدیک شد
مامان سایه:بهروز شیرین شیرینم
بهروز سرش را به زیر انداخت:آقا جون گفت استراحت کنین
مامان سایه ساکت شد و نگاه ناباورانه اش را به بابا بهروز دوخت وفریادی کشید

مامان سایه:چی استراحت کنیم به اون خدایی که می پرستم بهروز دختر من سالم توی این خونه برنگشت فراموش کن کسی به اسم سایه می شناختی فهمیدی اول پسرم حالا دخترم نکن بهروز با من این کارو نکن نذار با بودن کنارت پشیمون بشم

همسرش را در آغوش گرفت چیکار باید می کرد زندگیشان که دست خود او نبود
صدای فریاد محسن ارشیا را از جا پراند دوباره این دختره چه اتیشی سوزونده
محسن: دختره ی دیونه آخه این چه کاری بود که کردی
شیرین:خاک تو سرت محسن مگه من نگفتم حق نداری به این پرنده بزنی
محسن:پرنده نه و کلاغ
شیرین:پرنده هست یا نه
محسن جیغی کشید که خنده ام گرفت:دیونه دیونه
با صدای ارشیا هردو ساکت شدن
ارشیا:اینجا چه خبره
شیرین به پشت محسن رفت و به کلاغ نگاه کرد وجلوی ارشیا برد
شیرین:ببین تورو خدا چیکارش کرده نمی تونه تکون بخوره
ارشیا نگاهی به چهره ی معصوم او کرد:اون مرده
شیرین جیغی کشید و کلاغ رو به زمین انداخت محسن خنده ای کرد
محسن:بهتر بابا نمی زاشت که بخوابیم هی صداش در می اومد
اخمی کردم و نگاهم رو به کلاغ ثابت کردم:وقتی پسری به شومی تو اینجا باشه همینه دیگه هی دورغ می گفتی این کلاغه صداش در می اومد والله هی می گفت من یک روز با این دختره اینجا رفتم داد کلاغ بالا می رفت آخه دوروغم اینقدر شاخ دار که صدای حیون زبون بسته رو هم در اورده بود
ارشیا خنده اش را خورد وکلاغ را از روی زمین برداشت به دست محسن داد که می خندید
ارشیا:این کلاغ رو تمیز کن تا شام بخوریم
جیغی کشیدم:چیییی نمی خواد گناه داره
محسن:چه شامی بشه امشب

شیرین اخمی کرد و به طرف کلبه به را افتاد اه اه چطور دلشون می گیره اون بی چاره رو بخورین لبخند شیطانی بر روی لبش ظاهر شد ای جوووون منم می دونم چه شکلی براتون این شامو براتون خوشمزه کنم خنده ی ریزی کرد و داخل شد محسن با صدای بلندی اهنگ می خوند و کلاغ را تمیز می کرد محسن که بلند شد شیرین به کلاغ نگاهی کرد اخییی محسن بمیره واست باشه نمی زارم تو واسشون غذا شی آب و نمکی را که درست کرده بود را جلوی خود نهاد و کلاغ را با آن حمام داد جلوی بینی اش را گرفته بود چرا اینجا اینقدر بوی گند می ده خاک توی سرت محسن مگه دست شوی نداریم اه اه نگاه اینجارو به گند کشیده خنده ی شادی کرد و کلاغ را بر سرجای اول نهاد با نزدیک شدن صدای آواز محسن از جایش بلند شد و با عجله به داخل برگشت این ارشیا کجا بود اخی بچم نگاه چه مظلومانه کنار آتیش نشسته بود سیب زمینی برداشتم به کنار اتیش رفتم که او جغد هم اومد ارشیا نگاهی به من کرد نگاهی به دستام نکنه فهمیده
محسن:مطمئا هستی که نمی خوری

شیرین:شما سیر شو کاری به من نداشته باش
بخور بخور تا جون بگیری آقا محسن ارشیا نگاهش را به آتیش دوخته بود از روزی که اینجا اومده بودم سه روز می گذشت بچه ام ارشیا کم حرف بود حرف که چی هیچی نمی گفت حتی یک لبخند هم نمی زد اما برعکس این جغد با اون نگاه هیزش باید بگم که ارشیا خیلی سرتر از اینه چهار شونه قد بلند موهای براق مشکی لخت که هر پنج دقیقه

 
دو شنبه 12 فروردين 1392برچسب:, :: 14:53 :: نويسنده : مسافر عشق

 

در این روزهای دلسرد و غمگین که تو را ندارم،

به خیال با تو بودن، قدم می گذارم

در هیاهوی آرام پارک کودکی دست در دست هم

به دنبال شاپرک ها می دویدیم و عاشقانه می خندیدی!

با شوقی کودکانه

بادبادک های رنگی خریدیم و تا آسمان سادگی پرواز کردیم

دستم رها شد، همه وجودم ترسید!

فکر نبودن تو ویرانم کرد.

اما باز بهشت دست هایت جانی دوباره به من بخشید

به دیدار پولک های مهربانی رفتیم،

برای کبوتر های بیقراری دانه پاشیدیم،

به گل های نیلی نیلوفر سلام کردیم،

به دنبال نسیم بهاری عاشقانه دویدیم

با ماهی های قرمز و نارنجی آواز خواندیم،

به صدای طوطی های رنگارنگ گوش سپردیم

و سوار تاب دلواپسی شدیم،

از روی سر سره ی عشق پایین آمدیم

وتوی چرخ و فلک جنون نشستیم، دست باد را گرفتیم

و با گنجشک های عاشقی اب بازی کردیم.

قلب تو سرشار از سادگی عشق بود

و قلب من لبریز از زلالی دلدادگی!

 
دو شنبه 12 فروردين 1392برچسب:, :: 14:36 :: نويسنده : مسافر عشق

نمی دانم در کدام سوی این سرزمین، بی من، غمگین و تنها نشسته ای

فقط می دانم بین من و تو فرسنگ ها فاصله است

این جا من غریب و تنها

و داغ جدایی ات وجود مرا می سوزاند

و هر روز برایت نامه می نویسم

وبه یادت شاخه گلی از احساس ارغوانی ام،

به دریا می اندازم؛

نامه هایم را به امواج خروشان می دهم

و اشک هایم را در دل دریا فرو می ریزم

و بی تو حتی نمی توانم بمیرم. می خواهم فقط برای تو بمیرم

آرزوهایم را در سبدی از عشق تو می گذارم

و هر صبح در دریا با قایقی از انتظار رها می کنم

تا شاید ماهی ها از تو برایم پیامی آوردند.

 
دو شنبه 12 فروردين 1392برچسب:, :: 14:32 :: نويسنده : مسافر عشق

 

 

سلام، هنوزم که هنوزه نتونستم اون دختر همسایمون رو که 6 تا خواهر و برادر داره

و الان هم شاگرد زرنگ کلاس و تابستون هاست

و هم ساعت 6 صبح از خواب بلند می شه

و هفته ای هفت هشت جور کلاس میره

و خواستگاراش هم پاشنه در رو از جا کندن

پیدا کنم!!! واقعا موندم این دختره کیه که مامانم اونو کرده یه سنگ گنده

و هی شترخ می کوبه به سر من بدبخت!!!!!!

 
دو شنبه 12 فروردين 1392برچسب:, :: 14:26 :: نويسنده : مسافر عشق

 

رفتم ماشین رو از پارکینگ بگیرم،

نگهبانه میپرسه:« می رید داخل؟؟»

می گم " پ ن پ " دیگه مزاحمتون نمی شم،

فقط یه زحمتی براتون دارم

به ماشینم بگید من دم در منتظرشم!!!

 
دو شنبه 12 فروردين 1392برچسب:, :: 14:19 :: نويسنده : مسافر عشق

 

دقت کردین...

ما وقتی بچه ایم، میگن بچه است نمیفهمه!!

وقتی نو جوونیم، میگن نوجوونه نمی فهمه!!

وقتی جوون می شیم، میگن جوونه و خام .... نمی فهمه!!

وقتی بزرگ میشیم، میگن داره پیر میشه نمی فهمه!!!

وقتی پیریم، می گن پیره، لب مرگه نمی فهمه!!!!

جالب همین جاست...

فقط وقتی که می میریم، میان سر قبرمون رو میگن:

«عجب انسان فهمیده ای بود!!!!!»

 
دو شنبه 12 فروردين 1392برچسب:, :: 10:58 :: نويسنده : مسافر عشق

 

جاده پر از دلتنگی است،

کوچه از بیقراری و دلواپسی، گلایه دارد،

هوا گرفته و سنگین است،

نفس هایم بوی بغض غم و دلتنگی می دهند،

کوله بارم پر از غم دوری توست

نمی دانم چه خواهد شد و من مسافر کدام جاده می شوم...؟!

می خواهم گرمای دست های تو را دوباره حس کنم

می خواهم خستگی ها و دلتنگی هایم را به تو بسپارم

اما کوچه های سفر، سرد و تنگ و تاریک،

دیوار ها پر از خط خطی های غم و غصه،

و جاده پر از سرزنش و حسادت است،

باید از این جاده گذر کنم

رفتن و رسیدن به تو سهم من است

نمی خواهم هیچ گردباد و طوفانی برخاسته از این دل این آدم ها

سهم من را، از من بگیرد

باید بروم، تو منتظرم هستی...

 
یک شنبه 12 فروردين 1392برچسب:, :: 7:0 :: نويسنده : مسافر عشق

روی بستر دلتنگی ام خوابیده بودم.

کسی به در می کوبید، چشم هایم را گشودم

غریبه ایی با چشم های خیس و نمناک ایستاده بود،

نلمه ای به دستم داد،

نامه بوی تو را می داد، بارها نامه را بوییدم و بوسیدم

خواستم بپرسم نامه تو را از کجا آورده است،

کسی نبود...!؟!

نامه ات را گشودم؛

« گل زیبای من!

چشم هایم به غم نشسته اند، نگاهم بارانی شده است،

و دلم پشت تنهایی اش در حال مردن است!

خنده هایم را از یاد برده ام و هر روز به خاکسپاری شادی هایم می روم

اگر تو نیایی من می میرم. »

آسمان دلش شکست و بارید، به آغوش بارانی اش پناه بردم

و غریبانه تر از تنهایی کرکس گریستم.

 
یک شنبه 12 فروردين 1392برچسب:, :: 7:0 :: نويسنده : مسافر عشق

کنار صخره های دریا نشسته بودم

پروانه به دیدارم آمد و گفت:

« منتظر چشم های خمار کیستی که این چنین می نالی و می باری؟ »

بغض دلتنگی ام را پشت حرفهایم پنهان کردم و گفتم:

« تقدیر او را از من جدا کرده است، نمی دانم کجاست،اما می دانم دلش پر غصه است. »

اشک هایم را پاک کرد و گفت:

« تو از کجا می دانی، تو که او را ندیده ای...؟! »

به صورت آب سیلی زدم و گفتم:

« او همه وجود من است صدای گرستنش را می شنوم، بیقراری اش را حس می کنم. »

پروانه اشک هایم را پاک کرد و گفت:

« تو می توانی تحمل کنی، چشمهایت را دیده ای؟! »

سرم را روی شانه نسیم گذاشتم و گفتم:

چشم هایم فدای او! من از آن روزی که چشم های او را دیدم، دلواپس و بیقرار شدم. »

بال های رنگارنگش را گشود و با چشمان نمناکش گفت:

« یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور... »

 
یک شنبه 12 فروردين 1392برچسب:, :: 7:0 :: نويسنده : مسافر عشق

 

چشم خمار خورشید، بارانی بود

آسمان با صدایی بغض گرفته و دلتنگ گفت:

« دل ها هم شکسته اند!»

دلم لرزید و بغض بی قرارم شکست!

کبوتر به شانه ام زد و با چشم های خیسش گفت:

« به چشم هایت سلام رساند و برایت اشک عشق فرستاد.»

اشک هایت را بوسیدم

به دل صخره های آسمان پناه بردم و با تمام وجود فریاد کشیدم،

آسمان، دلش لرزید و فریاد کشید

تنها او می دانست دوری با من وتو چه کرده است.

دست های آسمان را گرفتم و فریاد زدم:

« به او بگویید از غم نبودنش می میرم.»

 
یک شنبه 11 فروردين 1392برچسب:, :: 10:34 :: نويسنده : مسافر عشق

 

چشم هایم را بستند، به دست هایم زنجیر زدند

ودر زندان تقدیر، اسیرم کردند

باد سرزنش بر تن خسته ام شلاق می زند

تک وتنها بودم و در انتظار آمدن تو ثانیه ها را شمردم

بارها صدایت کردم ، اشک ریختم، اما هیچ کس نبود

من بودم و تنهایی ام، می دانم، می دانستی اسیرم کردند

منتظرت بودم

به میله های زندان می کوبیدم

ترس، دلهره،

اضطراب، انتظار، بیقراری، دلواپسی، بی خبری

دیوانگی، تنهایی، غریبی، غم، قصه و چشم به راهی

ویرانم کرده بود؛

ناگهان در باز شد، سرنوشت بی رحمانه خندید

و آن وقت بود که فهمیدم

مرا از تو،

تو را از من جدا کردند...

 
یک شنبه 11 فروردين 1392برچسب:, :: 10:31 :: نويسنده : مسافر عشق

دنیای عجیبی است

کسی که تو را دوست دارد تو دوستش نداری

کسی که دوستش داری او تو را دوست ندارد

کسی را که هم تو دوستش داری و او نیز تو را دوست دارد

به رسم دین و آیین به هم نمی رسید...

 
یک شنبه 11 فروردين 1392برچسب:, :: 10:24 :: نويسنده : مسافر عشق

 

هر شب به قصه دل من گوش میکنی

                                                      فردا چو قصه مرا فراموش می کنی

 
یک شنبه 11 فروردين 1392برچسب:, :: 10:15 :: نويسنده : مسافر عشق

وای باران باران

                   شیشه پنجره را باران شست

از دل ما اما،

                  چه کسی نقش تو را خواهد شست...

 
یک شنبه 11 فروردين 1392برچسب:, :: 10:15 :: نويسنده : مسافر عشق

می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی

می رسد روزی که بی من لحظه ها را سر کنی

می رسد روزی که تنها در کنار قبر من

حرف های گفته ام را مو به مو از بر کنی

 
یک شنبه 11 فروردين 1392برچسب:, :: 10:3 :: نويسنده : مسافر عشق

هنوزم مثل بهاری برای من دیوونه                                  برای کسی که چهار فص خدا براش خزونه

هنوزم تو آسمونی که داره صد تا ستاره                           دل من فدای چشمات که میگن عاشق و زاره

هنوزم تو مثل ماهی برای شبای تارم                              تو فقط بمون کنارم تا ببینی بی قرارم

هنوزم واسم عزیزی مثل روزای گذشته                           که غم های این دلامون بازی های سر نوشته

هنوزم نگات عجیبه مثل قطره های بارون                         بدون از دوری چشمات میمیرم راحت و آسون

برو تا کنی خلاصم برو از پیشم ستاره                             که به جز سوختن و ساختن دل من چاره نداره

 
یک شنبه 11 فروردين 1392برچسب:, :: 9:56 :: نويسنده : مسافر عشق

عشق شاید بسان چشمه ای باشد که ابتدا قطره قطره جوشان می شود

سپس ذره ذره در قلب و روحت رخنه میکند و آنگاه تبدیل به جویباری می شود

که آهسته آهسته در تک تک سلول هایوجودت جاری میشود

روزی می رسد که تبدیل به سیل عظیم می شود که همه هستی ات را با خود می برد...

آنگاه در مقابل عظمت آن سر تسلیم فرود می آوری و سر نوشتت را می پذیری...

 
یک شنبه 11 فروردين 1392برچسب:, :: 9:39 :: نويسنده : مسافر عشق

شب عروسیه آخر شبه خیلی سر و صدا هست میگن عروس رفته تو اتاق لباسشو عوض کنه ، هر چی منتظر شدن بر نگشته درو هم قفل کرده داماد سراسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه میشه. مامان و بابای دختره پشت در داد میزنن: مریم دخترم درو باز کن مریم جان سالمی؟ آخرش داماد طاقت نمیاره و با هر زحمتی که شده درو میشکنه میرند تو. مریم ناز مامان و بابا مثل یک عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس عروسیش با خون یکی شده ولی رو لباش لبخنده!!! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی رو که میبینه باور نمیکنه ، با دستان لرزان کاغذ رو برمیداره بازش میکنه و می خونه:« سلام عزیزم، دارم برات نامه می نویسم آخرین نامه زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه کاش منو تو لباس عروسی میدیدی می نویسم مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود علی جان دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم دیدی بهت گفتم بازم با هم حرف می زنیم ولی کاش منم حرفای تو رو میشنیدم دارم میرم چون قسم خوردم تو هم خوردی یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ تو هم گفتی یادته؟! علی تو اینجا نیستی من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی چرا کنارم نمی آیی؟!کاش بودی و می دیدی مریمت چطوری لباس عروسیشو با خون رنگش میکنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موندعلی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوست داشتت علی مریمت می لرزه همه زندگیم مثل یک سریال از جلوی چشام میگذره روزی که نگاهم به نگاهت گره خورد نقشه های آینده مون یادته؟! روزی که دلامون لرزید یادته؟! روزای خوب عاشقیمون یادته؟! یادته؟! علی من یادمه یادمه چطور بزرگتر هامون همونایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هر دومون گذاشتند یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوسش داری تنها برو سراغش یادمه روزی که بابام خابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری یادته اون روز چقدر گریه کردم؟! تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه میکنی چشات قشنگ تر میشه !!!  می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا و ببین چشام به اندازه کافی قشنگ شده؟! یا بازم گریه کنم؟؟؟ هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشات تو چشام نیوفتهولی نمیدونست عشق تو تو قلب منه نه تو چشام. ر.زی که بابام مارو از شهرو دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونستآرزو های من تو نگاه تو بود نه تو دستات . دارم به قولم عمل می کنم هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ پامو از این اتاق بزارم بیرون ذیگه مال تو نیستم دیگه تورو ندارم نمی تونم ببینم به جای دستای گرم تو دستای یخ زده غریبه ای تو دستام باشه همین جا تمومش میکنم واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام وای علی کاش بودی و میدیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید عروسیم چقدر به هم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم دلم برات خیلی تنگ شده می خوام ببینمت دستم می لرزه طرح چشات پیش رومه دستمو بگیر منم باهات میام پدر مریم نامه تو دستشه قشنگ ایستاده و داره گریه می کنه کمرش شکست. سرشو برگردوند تا به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که تو چار چوب در یه قامت آشنا دید آره پدر علی بود اونم یه نامه تو دستشه چشماش قرمزه صورتش با اشک یکی شده بود نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفا توش بود هر دو سکوت کردنه که فریاد دردهاشون بود پدر علی هم اومده بود نامه پسرشو برسونه به دست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود حالا همه چیز تموم شده بود و کتاب عشق مریم و علی بسته شده بود.حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند...

 
شنبه 10 فروردين 1398برچسب:, :: 18:28 :: نويسنده : مسافر عشق

 

سلام بچه ها خوش اومدید به وبلاگ من.

امیدوارم بهتون خوش بگذره.

راستی دوست های گلم نظر یادتون نره ها.

 

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد